.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۶→
هستی آب دهنش و قورت داد.گفت:نه...کی هست؟!
- ازدانشجوهای ترم یکیه!
هستی پوزخندی زدوگفت:دانشجوی ترم یک؟!خب یه ترم یکی کوچولو چه ربطی به ارسلان داره؟!
پوزخندی زدم و گفتم:دوست پسرت و دست کم گرفتی خانوم!!!همه دخترای این دانشگاه یه جوری به ارسلان خان مربوط میشن...حالا یه عده ای هم مثه این موناخانوم وشما،دوست دخترشن!!!
هستی که ازشنیدن این خبر رنگش پریده بود،باتته پته گفت:ارسلان...ارسلان...بایه...ت رم یکی رفیق شده؟!
سرم و به نشونه تایید تکون دادم.
هستی باناباوری وبهت گفت:محاله...
پوزخندی زدم و گفتم:هیچم محال نیست!ازاین آقاارسلان شماهرچیزی برمیاد!!!!
بااین تیر خلاص من،هستی زد زیر گریه!عین ابر بهار اشک می ریخت.درسته که من ازش خوشم نمیومد ولی اون لحظه واقعا دلم براش سوخت اما یه حسی بهم می گفت که من کار درستی کردم!این دختره بلاخره باید یه روز می فهمید که ارسلان عجب آدم مزخرفیه دیگه!
سیمین هستی رو توی آغوشش گرفته بود وسرش و نوازش می کرد.هق هق گریه هستی باعث شده بودکه دانشجوهایی که نزدیک مابودن،باتعجب به مازل بزنن...
سیمین درحالیکه سعی داشت هستی رو آروم کنه،گفت:هستی جونم گریه نکن.من مطمئنم که ارسلان به جز توکسی رو نداره.مگه میشه دوست دختر به این خوشگلی داشته باشه بره سراغ یکی دیگه؟!
می خواستم ازخنده پهن شم وسط زمین!!!
من نمی دونم این سیمین چه خوشگلی رو تو صورت این خلِ دیوونه بی اعصاب دیده که بهش میگه خوشگل!دختره عین اوراگوتان میمونه!
سیمین همون طور که سر هستی رو نوازش می کرد،روبه من گفت:تو ازکجا این چیزا رو فهمیدی؟!
نباید می گفتم که ازکسی شنیدم.چون ممکن بود بگن،شایعه اس!واسه همین به دروغ گفتم:خودم باچشمای خودم دیدم که ارسلان به دختره شماره داد.تازه ازخوده دختره هم پرسیدم،تایید کرد.
بااین حرف من،گریه هستی شدت گرفت وباصدای تودماغیش گفت:دیدی خاک برسر شدم سیمین؟!مگه تواین ۲ ماه چیکارش کردم که باهام این کاروکرد؟!!از ارسلان جان وعشقم وعزیزم کمتربهش نگفتم!!اون همه اذیتم کردبس نبود؟!!!حالا رفته بایکی دیگه رفیق شده؟!!حداقل اگه می رفت دنبال یکی مثه خودم،نمی سوختم...دردم ازاینه که رفته بایه دختر فسقلی رفیق شده!!!
و دوباره به هق هق افتاد.سیمین ازتوی کیفش دستمالی درآوردو به سمت هستی گرفت وگفت:بگیر اشکات و پاک کن ببینم!تمام آرایشت بهم ریخت.
هستی بابغض گفت:آرایش بخوره توسرم!بدبخت شدم سیمین...می فهمی؟!بدبخت شدم!!!
سمین دوباره شروع کردبه دلداری دادن هستی:
- دختر،توچرا خودت و اذیت می کنی؟!من فکر نمی کنم ارسلان انقدر احمق بوده باشه که بایه دختر ترم یکی رفیق شده باشه.گریه نکن عزیزم...قربون اون چشمای قشنگت برم من...باغصه خوردن که...
- ازدانشجوهای ترم یکیه!
هستی پوزخندی زدوگفت:دانشجوی ترم یک؟!خب یه ترم یکی کوچولو چه ربطی به ارسلان داره؟!
پوزخندی زدم و گفتم:دوست پسرت و دست کم گرفتی خانوم!!!همه دخترای این دانشگاه یه جوری به ارسلان خان مربوط میشن...حالا یه عده ای هم مثه این موناخانوم وشما،دوست دخترشن!!!
هستی که ازشنیدن این خبر رنگش پریده بود،باتته پته گفت:ارسلان...ارسلان...بایه...ت رم یکی رفیق شده؟!
سرم و به نشونه تایید تکون دادم.
هستی باناباوری وبهت گفت:محاله...
پوزخندی زدم و گفتم:هیچم محال نیست!ازاین آقاارسلان شماهرچیزی برمیاد!!!!
بااین تیر خلاص من،هستی زد زیر گریه!عین ابر بهار اشک می ریخت.درسته که من ازش خوشم نمیومد ولی اون لحظه واقعا دلم براش سوخت اما یه حسی بهم می گفت که من کار درستی کردم!این دختره بلاخره باید یه روز می فهمید که ارسلان عجب آدم مزخرفیه دیگه!
سیمین هستی رو توی آغوشش گرفته بود وسرش و نوازش می کرد.هق هق گریه هستی باعث شده بودکه دانشجوهایی که نزدیک مابودن،باتعجب به مازل بزنن...
سیمین درحالیکه سعی داشت هستی رو آروم کنه،گفت:هستی جونم گریه نکن.من مطمئنم که ارسلان به جز توکسی رو نداره.مگه میشه دوست دختر به این خوشگلی داشته باشه بره سراغ یکی دیگه؟!
می خواستم ازخنده پهن شم وسط زمین!!!
من نمی دونم این سیمین چه خوشگلی رو تو صورت این خلِ دیوونه بی اعصاب دیده که بهش میگه خوشگل!دختره عین اوراگوتان میمونه!
سیمین همون طور که سر هستی رو نوازش می کرد،روبه من گفت:تو ازکجا این چیزا رو فهمیدی؟!
نباید می گفتم که ازکسی شنیدم.چون ممکن بود بگن،شایعه اس!واسه همین به دروغ گفتم:خودم باچشمای خودم دیدم که ارسلان به دختره شماره داد.تازه ازخوده دختره هم پرسیدم،تایید کرد.
بااین حرف من،گریه هستی شدت گرفت وباصدای تودماغیش گفت:دیدی خاک برسر شدم سیمین؟!مگه تواین ۲ ماه چیکارش کردم که باهام این کاروکرد؟!!از ارسلان جان وعشقم وعزیزم کمتربهش نگفتم!!اون همه اذیتم کردبس نبود؟!!!حالا رفته بایکی دیگه رفیق شده؟!!حداقل اگه می رفت دنبال یکی مثه خودم،نمی سوختم...دردم ازاینه که رفته بایه دختر فسقلی رفیق شده!!!
و دوباره به هق هق افتاد.سیمین ازتوی کیفش دستمالی درآوردو به سمت هستی گرفت وگفت:بگیر اشکات و پاک کن ببینم!تمام آرایشت بهم ریخت.
هستی بابغض گفت:آرایش بخوره توسرم!بدبخت شدم سیمین...می فهمی؟!بدبخت شدم!!!
سمین دوباره شروع کردبه دلداری دادن هستی:
- دختر،توچرا خودت و اذیت می کنی؟!من فکر نمی کنم ارسلان انقدر احمق بوده باشه که بایه دختر ترم یکی رفیق شده باشه.گریه نکن عزیزم...قربون اون چشمای قشنگت برم من...باغصه خوردن که...
۳۲.۱k
۱۲ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.